شیخ اکبر گفت:امشب نمی شه کار کرد.میترسم بچه ها شهید بشن.تو تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم که صالح گفت:یه فکری!همه سرامون رو بردیم توی هم.حرف صالح که تموم شد،زدیم زیر خنده و راه افتادیم.حدود یک کیلو متر از بلدوزرها دور شدیم.رفتیم جایی که پر از آب و باتلاق بود.فاصله مون تا عراقی ها خیلی کم بود،اما هیچ سروصدایی هم نمی اومد.دور هم جمع شدیم.شیخ اکبر که فرماندهمون بود،گفت:یک،دو،سه،هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای دوازده نفرمون زلزله بپا کرد.هر کسی صدایی از خودش در آورد.صدای خروس،سگ،بز،الاغ و....
چیزی نگذشته بود که تیربارا و تفنگای عراقی به کار افتاد.جیغ و دادمون که تموم شد،پوتینارو گذاشتیم زیر بغلمون و دویدیم طرف بلدوزرا.ما میدویدیم و عراقی ها آتش می ریختند.تا کنار بلدوزرها یه نفس دویدیم.عراقی ها اون شب انگار بلدوزرها را نمی دیدند.تا صبح گلوله هاشون رو تو باتلاق حروم کردندو ما به کیف و خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.... :)
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها :
موضوع :
-مطالب- , خاطرات شهدا , ,